آخیش .
خستگیم در رفت!
ظهری، داشتم از در ورودی مؤسسه داخل میشدم
هوا هم گرم بود . خسته هم بودم
یادم رفته بود چفیه ام هنوز روی شونه هامه
داخل که شدم، اولین نفری که بهم نزدیک شد، یه پوزخندی زد و گفت: سلام!
تعجب کردم؛ زیاد دیده بودمش ولی تاحالا به من سلام نداده بود!
جواب سلامشو دادمو .
بعد که تیکهاشو انداخت فهمیدم قضیه چیه خخخ
سرمو انداختم پایین یه خنده از سر خستگی کردم و چفیه رو برداشتم گرفتم زیر عبا تو دستم
.
یه چند وقتی بود فک میکردم بی مصرف شدم!
خدا رو شکر!
یه ,خسته ,چفیه ,سلام ,رو ,هم ,یه خنده ,پایین یه ,انداختم پایین ,خخخسرمو انداختم ,خنده از
درباره این سایت